عصرانه سه نفره وبلاگی
امروز صبح ناغافل سیٌد تماس گرفت که یک جوان دوست داشتنی به مهمانی آخر دنیا آمده و اگر فرصت داری برویم تا با او از نزدیک آشنا بشویم, من هم به یاد جوانی و خطر کردن! افتادم و با ناپرهیزی که سالها بود از من سر نزده بود یک عصر را مجردی درکنار دو نفر از وبلاگنویسهای هم سن و سالم فارغ از زن و بچه و زندگی ساعتی در کنار دریا و مابقی در پای پیتزاهای مثلثی به گپ زدن گذرانیدم...
پ.ن: بعضی وقتها گریز زدن هم بد نیست! البته به شرطی که وقتی به مامان یسنا تلفن میزنی و دیرآمدنت را خبر می دهی لحن صدای آنور تلفن تغییر نکند!.
پ.ن: ما وبلاگنویسها به طرز غیر قابل باوری,شباهتهای رفتاری و ذائقه مشابه در مورد بعضی چیزهای خاص داریم...
پ.ن: بعضی وقتها گریز زدن هم بد نیست! البته به شرطی که وقتی به مامان یسنا تلفن میزنی و دیرآمدنت را خبر می دهی لحن صدای آنور تلفن تغییر نکند!.
پ.ن: ما وبلاگنویسها به طرز غیر قابل باوری,شباهتهای رفتاری و ذائقه مشابه در مورد بعضی چیزهای خاص داریم...