Tuesday, July 31, 2007

کنسولهای آداپتیک را دیده اید؟


با حرکت جدید بچه های بالاترین به مدد یاور همیشگی آشنا شدم،منظورم همان Adoptic است که این روزها تو خیلی از وبلاگها کنسولش را می بینید و یک نوع سیستم تبلیغاتی درون وبلاگی محسوب می شود،در همین نگاه اول بزرگترین مشکل به نظر من تکرار لوگوی تبلیغاتی در یک کنسول سه تایی هست،فکر کنم شکیل تر و منطقی تر باشد که در هر بارگذاری تکرار لوگو امکانپذیر نباشد،یعنی ساختار احتمالاً تصادفی نمایش لوگوی تبلیغاتی را به محدودیت تکرار مجهز کنند.
اگر بخواهیم جامعه درونی وبلاگهامان را حفظ کنیم بایستی برای مدیریت لوگوهای هرز و حذف آنها هم سیاستی در نظر گرفته شود...
به گمان من این حرکت هم تصویری از اینده رسانه های مستقل هست که با کمک همدیگر بر سر پا خواهند ماند!،فعلاً در حال آزمایش این محیط هستم،ولی از طراحی گرافیک آن خوش آمده است مارا!!

پ.ن: این هم لوگوی من در آداپتیک هست که البته دستساز خودم نیست و نمایی از یک اتاق فکر سیستماتیک را نشان می دهد!

پ.ن: اگر کسی برای پیوستن به آداپتیک دعوتنامه خواست خبر کند!

یک محصول به سفارش الزامات دینی و نیاز به رقابت در بازار جهانیBurkini Vs Bikini



خبر خیلی جدید و به روز نیست و تقریباً به ژانویه 2007 بازمی گردد:

بانوی طراح وخیاط مسلمانی بنام Aheda Zanetti در استرالیا دست به ابتکار جالبی زده تا بتواند یکی دیگر از بانوان مسلمان را که به گارد نجات غریق ساحلی پیوسته یاری کندتا در انجام وظایف محوله مانند سایر انسانها! از نعمت آبتنی و شنا و بعهده گرفتن یک شغل در مکانی عمومی محروم نماند!

Mecca Laalaa مسلمانزاده و متولد استرالیا محصولی بنام بورکینی را در مقابل بیکینی (همان مایوی زنانه ای که اسمش در 30 سال گذشته در ایران مترادف با بی ناموسی و چیزهای بد بد است!!) در مکانی عمومی استفاده می کند و نام این محصول را با امکانات و برتریهای محسوسش بر سر زبانها انداخته است،وزن کمتر در تماس با آب و محافظت همه جانبه در مقابل اشعه ماوراء بنفش و عدم بدن نمایی از مزیتهای این محصول متفکرانه و بر اساس نیازهای مذهبی است!
پ.ن: نکته بارز در چنین راهکارهایی عدم دخالت دولت یا مفتی ها و مذهبیون برای امکان طرح چنین ایده هایی است و یک الزام طبیعی بعنوان شنا و آبتنی و نیاز به رقابت در بازار کار یک محصول را بوجود آورده است و همین الزام وپایبندی طراح به اصول خود پذیرفته ،نتیجه موفقی بوجود آورده که نظر غیرمسلمانان استرالیایی را نیز به خود جلب کرده است.(به نظر شما ما چقدر راه داریم تا به نقطه تحمل و نحوه برخورد صحیح با مسائلمان مثل این جامعه نمونه برسیم؟؟؟)

پ.ن:لینک خبر شامل فیلم مصاحبه با طراح و مصرف کننده محصول در کنار دریاست!،به لحاظ زیبا شناسی و اصول آناتومیک طراحی لباس در میان طراحیهایی که این روزها به نام طراحی اسلامی معروف شده اند کار چشمگیری است.

Monday, July 30, 2007

موش بابا

این بچه آرام و قرار نداره!،هر لحظه تو اداره منتظرم که مامانش تماس بگیرد و خبر از آخرین شیرین کاریهایش را بدهد!،عکسهایی که از یسنا می بینید همه هنر چشم و کادر سنجی مادرشون هست که تو همین مدت کوتاه به تخصص خوبی رسیدند و صحنه های جانانه ای خلق می کنند!

این عکسها شامل بعد از حمام و پرو کردن کلاه حمام جدید ایشون و جست و جو در پاچه های شلوارک باباشون می شود!

ُما را ز دست مگذار...


من باور ندارم عدد 20 یا 100 یا هر عدد دیگری تفاوتی با هم دیگر داشته باشند،ولی یک سری قرارداد نانوشته ما را به بعضی اعداد وصل کرده...
صدمین پستم را بر روی بلاگر بتا یا جدید،به بررسی کارنامه 165 روزه ام در سرویس بلاگر اختصاص میدهم.165 روز با 7700 نفر بازدیدکننده و 11000 مرور بر صفحاتی که بعنوان پست گذاشته ام یعنی هر بازدیدکننده چیزی در حدود 1.5 صفحه در هر بازدید،نمیدونم این آمارها هم کمکی به بیشتر نوشتن،بهتر نوشتن،یا هر شاخص دیگری در نوشتنم می کند یا نه؟؟،ولی به هر صورت هر کسی رو دلگرم می کند که بیشتر تلاش کند و در جهت اطلاع رسانی و نشر آگاهی بیشتربکوشد ...
تلاشهای بلاگری من در سایه محبتهای سید یوسف،عمو اروند،پپلا،سید چهارچشمآیدا،گاز نگیرزیرخطIT،نیما و سایر بازدید کننده های دوست و آشنا و وبگذر که امیدمان را نا امید نکردند شکل گرفته است،امیدوارم که دریچه نگاه من کمی تا قسمتی از اوقات فراغتتان را پر کرده باشد.
پ.ن: از سایرینی که نام نبرده ام پوزش می طلبم،قصد ارج نهادن به کامنت گذاران بی ادعایی است که وبلاگنویسی به به پشتیبانی آنها دلگرم است!!
پ.ن:‌راستی تا فراموش نشده بگویم: که از میان عناوین دسته بندی مطالبم (
Tag)،عنوان مربوط به زنان بیشترین بازدیدکننده را داشته است!

Sunday, July 29, 2007

پا افزاری مدرن در عهد فراعنه


یافته جدید باستانشناسان حاکی از این است که قدیمی ترین پروتز(عضو مصنوعی) در تاریخ جهان متعلق به مومیایی مصری است که از پنجه پای مصنوعی شامل انگشت بزرگ پا از جنس چوب و تسمه چرمی برای راه رفتن استفاده می کرده است،با پیدا شدن این مومیایی مقام قدیمی ترین پروتز دست ساخته بشر از پای مصنوعی یافته شده در ایتالیا به قدمت حدود 300 سال قبل از میلاد پس گرفته شد و به حدود 600 تا 1000سال قبل از میلاد عقب نشینی کرد!!.اصل خبر

پ.ن: همانطور که می بینید همه رکوردها به جلو نمی روند بعضی هم عقب نشینی می کنند!

Saturday, July 28, 2007

بدنبال خرد و کاریزما در دوران بی قانونی


از وقتی یادم می آید, بودن و حس کردن بزرگترها(اشتباه نشود!,منظورم کسانی است که هم به لحاظ سنی شیخ محسوب می شوند و هم از لحاظ کردار و رفتار,خرد و کاریزمایی که جمع را وادار به پذیرش تصیماتشان می نماید...)قوت قلبی برای من بوده است که اگر جایی در شش و بش روزگار ماندم,می شود روی مشورت آنها حساب کرد,و باز هر چه به عقب بر می گردم فراموش نمی کنم قوت و حرمت خانواده های بزرگ به بزرگترهای آنها بود...

در روزگاری که قانون و کارکردهای آن بعنوان اصلی ترین رکن مرجع و پذیرش عامه مطرح نبود و بیشتر اختلافات در همین حلقه ریش سفیدی به زیور مصالحه آراسته می شد,کارکرد بزرگترها عنصری اجتناب ناپذیر به نظر می رسید تا این که دوران صنعتی شدن و پیچیدگی روابط و تنوع اقسام حقوقهای کذا و کذا فرا رسید,خانواده های بزرگ به واحدهای کوچکتری تبدیل شدند,زندگی شبه روستایی جای خود را به زندگی شبه شهرنشینی و روابطی کم و بیش متفاوت داد و دیگر کسی به عشق نیاندیشید! و دیگر هیچ کس جز به منافع خود و جمع کوچکی در حد خانوار خویش نیاندیشید...

البته این ظاهر امر بود چون که صنعتی شدن بواقع اتفاق نیافتاد در نتیجه کارکرد واقعی قانون و خط کشی حقوق شهروندی بوقوع نپیوست ولی متاسفانه حرمت بزرگترها به سرعت رنگ باخت و چنین شد که می بینیم...

الان در دیار ما حقوق و قانون یک رویه بیمصرفند در حالیکه برزگتری و بزرگتری کردن هم دیگر سکه رایجی نیست و باید دربدر دنبال بزرگتری گشت که بواقع در حد و اندازه بزرگی کردن تصمیم بسازد و کوچکتری که حرمت نگاه دارد...

پ.ن: بعد از رفتن پدر بیشتر از همیشه حسرت گدشته های نه چندان دور آزارم می دهد...

Friday, July 27, 2007

پوشش متکی بر اقلیم پیش از پیدایش فرهنگ و مذهب


مرداد ماه معروف در اینور دنیا غوغایی از گرما و شرجی به پا کرده و ما فرزندان سرزمینهای چهارفصل و نازک نارنجی،کم مانده است که عنقریب لخت شویم و سر به صحرا بگذاریم!!!
قضیه به همین راحتی است که گفتم یعنی لزوم انتخاب پوشش مناسب در ازای اقلیم و آب و هوا،تصادفاً هیچ ربطی هم با فرهنگ و مذهب ندارد،یعنی بسیار پیشتر از آنکه جامعه و مذاهب پا بگیرد حکم لباس پوشیدن بر مبنای اقلیم و نیاز آب و هوایی استوار بوده است...
مردمان و جوامع کمی متمدنتر نیز با حکم مذهب و برداشت و شعور اجتماعی متناسب خود گزینه های ستر عورت و بلا نسبتهای متعدد!! این هیکل ناجور را اضافه کردندولی نیاز اقلیمی به جای خود باقی مانده تا امروز...
مطالعات بسیاری نشان داده که پوشش و رنگ متناسب و نامتناسب چه تاثیر شگرفی بر اخلاقیات و روحیات انسانی می گذارد،پس بخاطر هرچه که می پرستید یا اعتقاد دارید، انتظار نداشته باشید به صرف سلیقه شما در این هوای ذوب کننده در عرق و نه ولایت هیچ انسان دوپای دیگری!!!،بتوان تیره پوشید با جنسهای کلفت و آستینهای بلند و یقه تا بیخ گلو بسته، صبر و طاقت خانمها که دیگر نمی دانم از چه جنسی هستند! بماند به جای خودش،نمی شود طاقت آورد آهای یکی دارد می سپرد جان اینجا و کسی نیست که رحمش آورد آی وای...!
پ.ن: تصور کنید که اگر میخواستند مردم ساکن قطبین مدیست هم باشند آیا می توانستند؟آیا در صحراهای مجاور استوا توان پوشیدن کت و شوار و کراوات متصور است؟از معدود نواحی معتدل که بگذریم اکثر نقاط کره زمین در بعضی فصول مجبور به رعایت قاعده اقلیم و آب و هوا هستند،همین محدودیت بس که قوانین لایتغیر آقایان موضوعیت و تامیت ندارند که در همه گیتی و به سلیقه آنان اجرا شود...


آنجا ببر مرا که حتی خوابم نمی برد...


یکی دیگر از دوستان شفیق دوره دانشجویی هم به اتفاق خانواده اش به خیل مهاجرین پیوست...
یکی از استعدادهای خوب و نابی که هزینه زیادی برای رسیدنش به موقعیت ممتاز امروزش در این دیار انجام گرفته بود، فقط صد حیف که دوران شکوفاییش با دوران کوتوله ها قرین بود و به ناچار می بایست کشید از این دیار پا و دل...
تا الان باورم نمی شد که اندیشه رفتن و طعم زیر نور آفتاب دیاری دیگر عرق ریختن یک از برنامه های حتمی من هم باشد،ولی گویا خیل دوستانی که می روند نشانه هایی با خود دارد،بر خلاف آنچه شایع است که ایرانی های متخصص در خارج کشور راننده تاکسی هستند و چنان و چنین،این دوست ما را از ایران و در محل کار شکار کردند و بدون هیچ دغدغه ای ویزای کار و پذیرش ادامه تحصیل درب منزل تحویلش شد!،فقط تاسف برای من می ماند که دوستم به دیاری دورتر رفت و مملکت که یکی دیگر از بهترین فرزندانش را به بهای ندانم کاری و بی توجهی مسئولینش چنین ارزان از دست می دهد...
امیدوارم که فرهاد،بتواند رویاهایش را برای زن و پسرش محقق کند،دست راستش زیر سر من و خانواده ام!!!
پ.ن: فقط نمیدونم که این سیستم اگر دوست دارد فرزندان مستعدش را بپرورد و بعد فراری بدهد که بروند خارج از کشور به بهره وری برسند چه مرضی است که آنها را در داخل نگه دارد؟،توصیه می کنم در راستای تربیت نیروی کار خلاق و مستعد برای بازار کار آمریکای شمالی و اروپای غربی از همان ابتدای دیپلم، استعدادهای درخشان را به خارج کشور بفرستند و هزینه کنند تا در زمان شکوفایی مستقیماً همانجا به بازار کار وصل بشوند و وقفه ای در کارشان نباشد!!!


Stigmataیکی فیلم رسید از دست محبوبی به دستم...



همیشه بعضی از اعتقادات مذهبی که شباهت تامی به خرافه های دوران پیش از پیدایش مذاهب دارند توجه ام را جلب کرده و به دنبال کسانی می گشته ام که بتوانند رازگشایی کنند...
استیگماتا به آثار زخم و التهاباتی که مسیح در طی مصلوب شدن متحمل شده اطلاق شده و در قرون بعد کسانی پیدا شدند که از سر ایمان و باورهای عمیق کاتولیک!,مشابه یکی یا چند زخم از رنجهای مسیح را بر بدن همچون هدیه الهی حمل می کردند!,این مقام ویژه قدیسین مسیحی در باور کاتولیکها بوده است...

اولین بار تجربه این هدیه ویژه قدیسین نصیب فرانسیس قدیس از آسیسی (1226-1182میلادی)شدکه در 1224میلادی در ورنا-ایتالیا گزارش شده است.

پس از آن تا پایان قرن نوزدهم 300مورد و تا پایان قرن بیستم 500!مورد از استیگماتا که بعدها به اشخاص عادی !نیز نازل شده بود گزارش شده اند...

فیلم استیگماتا(1999)نیز با دستمایه قرار دادن همین موضوع,دختری معمولی که تصادفاً اعتقادات مذهبی ندارد و هیچگاه پایش هم به کلیسا نرسیده در اثر دریافت تسبیح یک قدیس استیگماتیست دیگر که خود مرده است,یک شبه در مسیر انواع دریافتهای استیگماتیستی قرار می گیرد و توجه واتیکان بعنوان نماینده خدا و پیغمبرش بر روی زمین !!به این قضیه جلب شده و متخصصی نیمه مذهبی-نیمه دانشمند گسیل می شود...

داستان فیلم کششی برایم نداشت جز دخالتهای آشنای مذهبیون در هرآنچه که به گمانشان سلطنت دینی را مورد شک و مواخذه و منافع آنان را تهدید کند و گروهی از کاتولیکها که به دنبال نص صریح مسیح و رهایی از انکیزاسیون مسیحی و واتیکانی هستند,آنجایی که مسیح در اورادی مفقوده پیروانش را به جستجوی حقیقت در زیر هر سنگ و بن هر چوبی فرا خوانده و کلیسا را جایی می داند که فقط ساختمان و بنایی باشکوه نیست و رنج آدمی بایستی در آن التیام یابد...

پ.ن:لینکهای متفاوتی را برای جستجوهای بیشتر در ذیل می گذارم:

فیلم استیگماتا

تاریخچه

منابع کاتولیک 1,2

Thursday, July 26, 2007

جنبش خانگی


پروژه کامپیوتر شخصی و نصب و ادیتور آفلاین به همت سیٌد پابرهنگان! پا گرفت و اگر یسنا اجازه بدهد خواهم توانست از خانه هم پست بگذارم,ولی مشکلات وبلاگ نویسی در جوار دخترک دلبند و مادر محترمش به همین چیزها ختم نمی شود!

Wednesday, July 25, 2007

تهرون تهرون که می گن...


جذابيت هاي منحصر بفرد تهران




تهران تنها شهري است که در آن مي توانيد وسط خيابانهاي آن نماز بخوانيد، وسط پارک شام بخوريد، در رستوران به ديدن مانکن هاي لباس هاي مدل جديد برويد، در تاکسي نظرات سياسي تان را بگوييد، در کوه برقصيد، اما براي ملاقات با نامزدتان بايد به يک خانه خلوت برويد.
تهران تنها شهري است که در آن دو نفر روي دوچرخه مي نشينند، چهار نفر روي موتورسيکلت مي نشينند، شش نفر توي ماشين مي نشينند،۳۰ نفر توي ميني بوس مي نشينند و۶۰ نفر سوار اتوبوس مي شوند.
تهران تنها شهري است در دنيا که پياده ها حتما از وسط خيابان رد مي شوند، اتومبيل ها حتما روي خط عابر پياده توقف مي کنند و موتورسيکلت ها حتما از پياده رو عبور مي کنند.
تهران تنها شهر دنياست که در آن هميشه همه چراغ ها قرمز است، اما هر کس دوست داشت از آن عبور مي کند.
در تهران از همه جاي ماشين ها صدا در مي آيد، جز از ضبط صوت آن.
در تهران هيچ جاي زنها معلوم نيست، با اين وجود مردها به همه جاهايي که ديده نمي شود نگاه مي کنند.
همه در خيابان ها و پارک ها با صداي بلند با هم حرف مي زنند، جز سخنرانان که حق حرف زدن ندارند.
تهران تنها شهري است در دنيا که همه صحنه هاي فيلمهاي بزن بزن را در خيابان هاي شهر مي توانيد ببينيد، اما تماشاي اين فيلمها در سينما ممنوع است.
مردم وقتي سوار تاکسي مي شوند طرفدار براندازي هستند، وقتي به مهماني مي روند اصلاح طلب مي شوند و وقتي راه پيمايي مي کنند محافظه کارند و وقتي سوار موتورسيکلت مي شوند راست افراطي مي شوند.
رانندگي در تهران مثل سياست ايران است، هرکسي هر کاري دلش بخواهد مي کند، اما همه چيز به کندي پيش مي رود.
ماشين ها در کوچه هاي تنگ با سرعت۸۰ کيلومتر حرکت مي کنند، در خيابانها با سرعت ۲۰ کيلومتر حرکت مي کنند و در بزرگراهها پارک مي کنند تا راه باز شود.
در شمال شهر تهران مردم در سال۲۰۲0 ميلادي زندگي مي کنند و در جنوب شهر در سال۲۰ هجري قمري.
پ.ن:حتماً تابحال متوجه شدید که من از سایت دیگری مطلب برداشت نمی کنم جز اینکه برداشت خودم را هم اضافه کنم،ولی ایندفعه اینقدر مطلب چسبناک بود که بدون اینکه متوجه بشوم دیدم دارم در صفحه خودم کپی می کنم!!! من را ببخشید ،همانطور که می بینید خیلی جالبه!
لینک اصلی مطلب

تولد دخترم مبارک!

متاسفانه گویا موضوع عکس برای مسابقه در مطلب قبلی خیلی ساده بود و باجناق بنده تحلیل صحیح را ارائه دادند! پس در فرصت آتی جایزه را شخصاً خدمتشان تقدیم می کنم!.(حق با ایشان بود و این عکس هیچ ارتباطی با سانسور و کتاب سوزی و آوانگاردیسم نداشت،خیلی ساده کتابهای نازنینم را از شر آتشپاره دلبندم به این طریق حفظ می کنم!)

و اما عکسهای این سری که مربوط هستند به اولین جشن تولد یکسالگی یسنا که متاسفانه با فوت بابا بزرگش تقریباً همزمان شد و ناچاراً مجبور شدیم خیلی خلاصه از کنارش بگذریم،تنها دعوتیهای تولدش هم پسرخاله و دخترخاله بودند...

Tuesday, July 24, 2007

یسنا در یکسالگی

ایندفعه با دست پر آمدم بعد از مدتها بی عکسی!

قبل از هر چیز یک عکس دارم که موضوعش را به مسابقه می گذارم!، دوستان زحمت بکشند و تحلیلشان را در مورد این عکس به صورت کامنت بگذارند...


عکس بعدی در تجلیل از شیشه رفلکس گرفته شده که ما آدمها را با پرندگان در شهرهای شلوغ آشتی داده است!


پسرخاله و دختر خاله غرق در تفکرات پیش از قیلوله بعد از ظهر!


پرنسس یسنا در اتاقشان!


پ.ن: منتظر عکسهای تولد یکسالگی یسنا باشید!

Monday, July 23, 2007

وعده سر خرمن سیاستمداران



چرا سیاستمداران در همه جای دنیا اینقدر به هم شباهت دارند؟؟

در زمان تحصیل با یک عده از دوستان دیگر برای بعضی مشکلات صنفی! ،تجمع اعتراض آمیزی در نهایت آرامش به گونه ای که آب به آسیاب دشمن نریزد!! برگزار کردیم،مدیریت آن روز دانشگاه که جوانی بود تازه از فرنگ بازگشته و لاجرم بی تجربه در جمع یکدفعه از زبانش پرید و گفت من قول می دهم...
همه با هم یکدفعه از جا پریدیم که آقا قول می دهید؟؟؟
مثل این که متوجه شد سوتی داده،فوراً گفت نه قول نمی دهم،سعی می کنم!!!!
این برداشت یک جوجه مدیر تازه کار در دیاری سیاست زده است و این که هیچگاه پاسخگوی مطالبات مردمی به صورت قطعی و حتمی نباشد،وای به حال سیاستمدارانی که با سرنوشت دنیا بازی می کنند!

پ.ن: می بخشید که من معتاد کارهای عمیق و تفکر برانگیز کاریکاتوریست واشینگتن پست هستم!

Sunday, July 22, 2007

غیرت و تعصب ویژه سردار رادان و تیم ملٌی فوتبال


فرزاد حسنی به نسلی از ملٌت ما تعلق داره که همیشه موج سوارهای خوبی هستند و اگر حرفی میزنند که به نوعی از میراث درد مشترک یاد می کند،به نوعی به درد شخصی خودشان اشاره می کنند،در واقع از سر تصادف دردشان با رنج ملٌتی مشترک است!
برنامه کوله پشتی 4 در دو شب متوالی یک نماینده از سیستم پلیس کشور را به تصویر کشید که مانند سایر دستگاههای اجرایی کشور شدیداً درگیر سلایق شخصی و گروهی خاصی است و بدون اتکاء محوری به قانون به پیش می راند، بحث امنیت اجتماعی و برخورد با اراذل و اوباشی که یک شبه هم بوجود نیامده اند و از سر تصادف به لحاظ سنی کاملاً دستپرورده دوران حکومت اسلام ناب محمٌدی هستند،گره های اصلی خود را به خوبی به نمایش گذاشت.
جناب سردار رادان!
شما در شب اوٌل تقریباً چیزی برای استدلال کردن در مورد برخورد با حجاب نداشتید و گویا سلیقه خود را بر تمام سلایق دیگر مرجح دانسته و بدون داشتن اطلاعات پایه حقوقی از غیرت مندی خود و همکاران و سایر اذناب نام می بردید،بدون آنکه لحظه ای بیاندیشید در کدام جایگاه سخن می گویید و شما بعنوان یک فرمانده پلیس پایتخت اصلاً مجوزی برای نادیده گرفتن قانون و دم زدن از سلایق شخصی خود و یا گروهی خاص دارید؟آیا غیرت و مردانگی شما حکم قانونی دارد؟
در شب دوم آن روی سکه نیز هویدا شد و یک خاطره قدیمی از فرماندهان شهربانی دوره عاری از مهر! را به یادم آورد،که برای آرام کردن یک شهر کوچک از یکی از افسران خشن و لمپنی استفاده می کردند که با ادبیات لات و لوتها حرف میزد و عمل می کرد،شما نیزدر هیچ کجای صحبتهایتان حتی یک کلمه به چارچوبهای قانونی و مدیریت عملیات و اطلاعات و کسب مجوزهای قانونی برای برخوردهای انتظامی با اشرار اشاره نکردید و باز با استفاده از سخنان متعصبانه و غیرت مدارانه! به توجیه اعمال خشونت آمیزتان در عملیات برخورد با اشرار پرداختید،آیا شما از میزان بازگشت خشونت به ازای خشونتی که به خرج دادید مطلع هستید؟،سردار محترم در همه جای دنیا تجاوز به عنف از جرایم عمده و با اشد مجازات قانونی از لحاظ قوانین همان کشور به حساب می آید،پس دیگر نیازی نیست که از همه بپرسید اگر با خواهر یا مادر شما چنین عملی می شد چه می کردید؟؟،مگر قرار است در یک جامعه قانون محور خود مردمان مجری قوانین جزایی باشند؟؟،با گفتن چنین کلماتی جز بر پا کردن شور و تعصب کور هیچ کمکی به انتظامات کشورتان نمی کنید...
سردار رادان!
شما وسایر فرماندهان زحمتکش دیگر نیروی انتظامی بایستی ادبیات قانون را در مصاحبه ها و چارچوبهای انتظامی رعایت کنید تا ما مردم هم قانون را به خاطر داشته باشیم...
پ.ن:راستی تیم ملٌی غیرتمند و متعصبمان هم نتیجه نگرفت!،شاید این نیز از نتیجه سحر است،غیرت ابزار فردی برای تعهد به انجام وظیفه است ولی جای تاکتیک،مدیریت و تکنیک را نمی گیرد،والا استاد اسدی هم می توانست جزء ستاره های فوتبال دنیا باشد!!!

دیوانگان و روسپیان در تصاویر سوته دلان و هتل میلیون دلاری



اگه با فیلمی برخورد کنید که Bono خواننده گروهU2 سناریست آن باشد و ویم وندرس کبیر کارگردان آن و میلا یوویچ ، جرومی دیویس و مل گیبسون هم در آن نقش بازی کنند ،دیگه جایی برای وقت ندارم و حسش نیست باقی نمیگذاره...
شب به خاک سپردن مرحوم پدرم، بعد از اینکه اهل فامیل رفتن و مابقی خوابشون گرفت،خوابم نمی برد و همین فیلم کذایی با نام هتل یک میلیون دلاری هم در لپ تاپ چشمک می زد،خودم را راضی کردم که عزاداری با فیلم نگاه کردن هیچ منافاتی نداره و زدم به جانش!
نمیدونم فیلمهای ویم وندرس را قبلاً دیدید یا نه؟، ایشان به شدت به تصویر و کادر دوربین دلبستگی دارند و تخصصشان کاشتن سه پایه دوربین در بالای ابرهاست!،وندرس دلباخته تصاویر شهرها و معماری و در هم آمیختگی غریبی است که در شهرهای سراسر دنیا به چشم میخوره،لانگ شاتهایی که می گیرد شهر را به افق گره می زند...

(2000)The Million Dollar Hotel

محله های جنوب شهر لس آنجلس و هتلی ماوای یک گروه از بیماران روانی و طردشده های اجتماع،خودکشی یک هنرمند گمنام یهودی و شبهه قتل وی و اصرار پدر بانفوذ وی بر این موضوع برای رد تفکر گناه آلود خودکشی در یک یهودی!،تن فروش ذهن آشفته ای که طرف محبت بی شائبه نوجوانی عقب افتاده قرار می گیرد، مجموعه ای از فقر و اختلال حواس و بدبختی و همینطور رگه هایی از عشق واقعی...
عجیبه که ویم وندرس به دریافت حقیقتی از جنس شادروان علی حاتمی در فیلم سوته دلان می رسد،و اینجا نیز روسپیان و تن فروشان عشق را در خانه دیوانگان و عقب افتادگان ذهنی می یابند و به آن اعتماد دارند...حضور مل گیبسون در نقش کارآگاهی از
FBI به ریتم داستان بار جنایی و پلیسی داده ولی این داستان اصلاً شباهتی به داستانهای پلیسی ندارد و می شد که این نقش را به راحتی حذف کرد و باز هم از داستان آن لذت برد،واگویه های TomTom پسر عقب مانده فیلم از هوشیاری و خرد نابی حکایت می کند که ما مشرق زمینیان در باور بهلولهای تاریخمان زیاد دیده ایم...
پ.ن: ارزش دیدن دارد خصوصاً بازی ستودنی جرومی دیویس که باید منتظر کارهای بعدی او بمانیم(البته فیلم بازها حتماً
Dogville را یادشون نرفته است!).
پ.ن: جالبه بدونیدبونو نقش اصلی این فیلم نامه را برای گری اولدمن نوشته بوده است!

پ.ن: ضمناً خرس نقره ای جشنواره برلین در سال 2000 هم برای همین فیلم به ویم وندرس تعلق گرفته است.

Saturday, July 21, 2007

ُاعترافات بی پایان،سناریو نویسی به مثابه جرم و بنزینی که در رگهایمان جاری است


این یکماه اخیر تبدیل به رالی عجیبی در زندگیم شد که بین محورهای بیمارستان، مسجد، قبرستان، سنگتراش ، رستوران و مجالس ختم به ظاهر پایان ناپذیر در تب و تاب بود. سهمیه بندی بنزین باعث شد که تا اطلاع ثانوی از هر گونه مسافرتی به شدت اجتناب کنم،چون حماقت وندانم کاری آقایان پرده از پتانسیلی رقت انگیز و مدهش در هموطنانم برداشته که گاهاً وحشت می کنم نکند من هم؟؟...
تورم و سایه تحریمی ناپیدا که دولت سعی در پنهان کردن آن دارد و متاسفانه مانند بختکی بر درآمدهای ناچیز قشر عظیمی از مردم بی نوای این دیار ثروتمند که در سالیان اخیر هیچگاه کمتر از 60 میلیارد دلار درآمد نداشته، چنگ انداخته،زندگی را به کوره ذوب مقاومت در قبال حماقت،افسردگی،خشونت و جنایت تبدیل کرده است.
همه چیز،اصلی ترین اصول در قبال آمپر بنزین و تشنگی باک اتومیبل رنگ باخته...
گویا این مردم بی آنکه خود بدانند در رگهایشان هم بنزین جریان داشته است!
یسنای من یکساله شد و اکنون به یمن جمع عزادار خانواده! و تجمع هر روزه افراد فامیل با استقلال کامل راه میرود و چند کلمه واضح به زبان می آورد،چشمانی باهوش و طبعی کنجکاو به مراتب بیش از آنچه بشود برای بچه ای در این سن تصورش را کرد،ولی من نگران از این که دراین دوران چه چیزی را باید برایش شرح بدهم و از آن همه زیبایی که در دنیا است ،چه نصیب او خواهد شد...
خیمه شب بازیهای تلوزیون وطنی شکنجه ای بی پایان است که به مدد سریالهای آبکی و اصرار مامان یسنا بر دنبال کردن بعضی از آنها مجبورم هر روز بعضی از چیزهای تهوع آور آنها را تحمل کنم،اعترافات بی پایان بر جرمهای ناکرده بی پایان و سیل دشمنان بی پایان و توطئه های بی پایان و خیل عظیم معصومین که در لباس دولت و نظام بی گناه و معصوم از اشتباه تمام همٌ و غم خود را مصروف ارشاد و امر به معروف و تکنولوژی هسته ای می کنند و ملتهای مظلوم بی پایانی که در دنیا به انتظار کمک ملٌت ثروتمند و شریف و دلسوز ایرانی هستند تا کمی از رنج خود به بهای درآمدهای بادآورده ما! بکاهند، لحظه ای ما را به خود وا نمی گذارد تا صفحه ای کتاب بخوانم !

پ.ن:رامین جهانبگلو را تاپیش از وقایع اخیری که به نامش رقم زده اند نمی شناختم ولی می دانم که در مطالعات و تحقیقاتش از روش محبوب من یعنی همان سناریونویسی استفاده کرده ،اگر اینطور باشد که آقایان در موردش می گویند پس من هم در باطن میل شدیدی به خیانت و جاسوسی دارم و لاجرم زمانی که بتوانم به تکنیک آینده پژوهی و سناریو نویسی برای آینده مسلط بشوم، تبدیل شده ام به چیزی در حد ماتاهاری یا مامور 007!

Tuesday, July 10, 2007

پدر رفت...


بلاخره اتفاق افتاد،از دیروز خبرهای نگران کننده ای از وضعیت عمومی پدرم داشتم،دیشب داداشم تماس گرفت و گفت خودت را زودتر برسان...
به همین سادگی ،نیامده می رویم،فقط خاطرات بر جا می ماند،به دنبال درج بهترینهای آنها باشیم...
پ.ن: از همه دوستهای خوبی که به هر طریقی در این مدت موجب دلگرمی و تسلای خاطر من و خانواده ام بودند تشکر می کنم.

Sunday, July 8, 2007

همشهری جوان و گروه ارزشی لینکن پارک!


شماره اخیر همشهری جوان که بخشی از مجموعه فرهنگی شهرداری تهران و نشریات ادواری همشهری به حساب میاد و هفتگی چاپ میشود به بررسی فعالیتهای هنری گروه معروف راک لینکن پارک پرداخته که من هم از شعرها و تم کارهایشان بدم نمی آید و همین چندی پیش در برگزیده صداهای مردانه آنور آب! به آنها هم اشاره داشتم.

تا اینجای کار اصلاً بد نیست و به خودی خود از نظر من اتفاق پسندیده ای است که یک نشریه با حال و هوای از پیش دانسته ای که افتد و دانی!، به بررسی چیزی می پردازه که طرف توجه نه من بلکه بسیاری از جوونها و اونهایی که موسیقی جدی رو می پسندند قرار گرفته،ولی نکته تاسف آور این هست که در دیار ما،اگر همشهری این مطلب را چاپ بزنه یا از چگوارا حرفی بزنه یا هر چیز دیگری،اجازه صحبت و اظهار عقیده دارد(خودی و نخودی!)،ولی اگر مرحوم هم میهن یا سایر مرحومین وادی مطبوعات جرات همین کار را می کردند،عمو مرتضوی نقره داغشون می کرد! یا اگر یکی از همین جوانهای نسل حاضر جرات کنه و یکی از آهنگهای بکوب همین گروه کذایی رو در اتومبیلش با صدای کمی بلند گوش کنه حتماً دچار بازخواست برادران ارزشی میشود!
یک پیشنهاد به فکرم رسیده که بشود جو موجود را به سمت تلطیف پیش برد!:
اینکه اگه آهنگ توپ و با حال و با شعر و ترانه بدردبخور به دستتون می رسه ،یا فیلم جالبی برای طرح در نشریات می بینید یک نسخه برای برادران و خواهران ارزشی همشهری جوان که فعلاً باز شاهی بر سرشان نشسته بفرستید تا در صورت جلب توجه آنها حداقل یه اطلاع عموم طالبین برسد!


Friday, July 6, 2007

وضعیت پدرمHypoxia+ Brain ischemia


برگشتم ، در حالیکه بابا با ضایعه مغزی گسترده و تنی دردناک،بدون تنفس مستقل هنوز در کما به سر می برد، تشخیص ابتدایی اشتباه بود، بابا با ایست تنفسی و سکته مغزی به اغماء رفت، داداشم هم در آن وضعیت بدون اینکه بداند در چه چاله ای می افتد پدرم را به تنها بیمارستانی که تخت ICUخالی داشته، منتقل می کند،بعد از اینکه به شهرمان رفتم و شرایط را بررسی کردم،متوجه شدم که با توجه به وضعیت وخیم سلامتی پدرم و احتمال کم بازگشت هشیاری، نگهداشتن وی در بیمارستان خصوصی که بیمه تامین اجتماعی را پشتیبانی نمی کند اشتباه بزرگی است،پس دست بکار شدم تا با گرفتن مشورت از متخصصین بیرون از بیمارستان بهتر تصمیم بگیرم،بماند که تاریخچه بستری بیمار را از چنگ این جماعت درآوردن چه مصیبتی بود و با نخبگان پزشکی این مملکت چه دردسرهایی داشتم،ولی به هر حال مطمئن شدم که ماندن پدرم در بیمارستانی که شبی نیم میلیون تومان!! هزینه می گیرد ،کمکی به بازگشت سلامتی او نخواهد کرد و این وضعیت می تواند بلند مدت و فرساینده باشد...
به سراغ دوستان و هم بازیهای قدیم محلمان رفتم و خوشبختانه یکی از آنها به تصادف روزگار رئیس بزرگترین بیمارستان دانشگاه علوم پزشکی شهرمان شده است!،وقتی شرایط را مطرح کردم با یکی از اساتید جراحی مغز و اعصاب که مسئول بخشهای مربوطه آن در بیمارستانش بود تماس گرفت و خواست که پرونده پزشکی بابا را ببیند،و او نیز هم مردانگی را تمام کرد و دستور پذیرش را داد و مارا از شر بیمارستان خصوصی کذایی نجات داد...
هنوز هم بابا در شرایط مشابهی به سر می برد و اتفاق جدیدی نیافتاده،و منتظر انتقال وی به بخش هستیم و در این فاصله در یک فضای کوچک و یک دستگاه برقی کمک تنفسی در دل بخش فوریتهای داخلی بیمارستان دوم است،ورم مغزی کاهش یافته و ورم جمجمه و بدنش نیز کمتر شده ولی دریغ از تغییرات سطح هشیاری که هنوز مایوس کننده به حساب می آید.
باید از یوسف و پپلا،آیدا و فرناز تشکر کنم که در این فاصله همدردیهایشان را دریغ نکردند، قدر سلامتی خود و بزرگترها را بدانید،با هیچ چیز قابل قیاس نیست.
دیشب یکی از این شبکه ها داشت رقص سماع صوفیهای قونیه را نشان میداد بی اختیار می خواستم با پدرم تماس بگیرم و نشانی کانال را بدهم که یادم آمد او الان نمیتواند از این چیزها لذت ببرد...
یکی دوشب از چند شب آخر که پدرم را به بخش فوریتهای داخلی انتقال داده بودم،شاهد رنج بی پایان مردمی بودم که در بالین مریضهایشان صدبار جان می سپرند و نمی میرند!!،صدای گریه و استقاصه و زنجموره پیر و جوان و زن و مرد و دارا و ندار و شهری و روستایی کنسرت استخوانسوز و قلب گدازی ساخته بود که به زور یک ام پی تری پلیر سعی داشتم از آن فرار کنم و ملغمه کنسرت سن ماتیوی باخ و تصویر هیاهوی بخش کذایی صحنه ای ساخته که فقط به درد فیلمها می خورد...
من روزگار دانشجویی دوستان پزشکم را به یاد می آورم که مثل پروانه به دور مریض می چرخیدند و تا صبح پلک نمی زدند،و حالا که جمیع رزیدنتها و انترنها و اکسترنها و استیودنتها در گوشه پشت پیشخوان پرستاری جمع شده و با موبایلهایشان حرف میزنند یا مشغول شوخی و چشم و ابرو آمدن برای هم هستند،راستی تا چند سال دیگر چه خواهد شد؟؟؟
پ.ن: در این مدت یکبار دیگه یادم آمد که چه بی قدر و ارزش در این دنیا زندگی می کنیم و ارزش همه ما آدمها فقط با چند گونی اسکناس اندازه گیری می شود،یادم آمد که پزشکی چه شغلی می توانست باشد که دیگر نیست و جماعتی که از ارزشهای آن دفاع می کنند چه کم تعداد شده اند،باور کردم فردا برای فرزندم روزگاری به مراتب سخت تر خواهد بود،سخت و ناشاد...

پ.ن: نمی دوانم چه در انتظار بابا است،ولی خودش همیشه آرزو داشت مرگ زمانی برسد که در بستر نباشد،امیدوارم معجزه ای چیزی اتفاق بیافتاد و دوباره بابا بزرگ یسنا سالم به جمع خانواده باز گردد.

Template Designed by Douglas Bowman - Updated to New Blogger by: Blogger Team
Modified for 3-Column Layout by Hoctro, a little change by PThemes