بدنبال خرد و کاریزما در دوران بی قانونی
از وقتی یادم می آید, بودن و حس کردن بزرگترها(اشتباه نشود!,منظورم کسانی است که هم به لحاظ سنی شیخ محسوب می شوند و هم از لحاظ کردار و رفتار,خرد و کاریزمایی که جمع را وادار به پذیرش تصیماتشان می نماید...)قوت قلبی برای من بوده است که اگر جایی در شش و بش روزگار ماندم,می شود روی مشورت آنها حساب کرد,و باز هر چه به عقب بر می گردم فراموش نمی کنم قوت و حرمت خانواده های بزرگ به بزرگترهای آنها بود...
در روزگاری که قانون و کارکردهای آن بعنوان اصلی ترین رکن مرجع و پذیرش عامه مطرح نبود و بیشتر اختلافات در همین حلقه ریش سفیدی به زیور مصالحه آراسته می شد,کارکرد بزرگترها عنصری اجتناب ناپذیر به نظر می رسید تا این که دوران صنعتی شدن و پیچیدگی روابط و تنوع اقسام حقوقهای کذا و کذا فرا رسید,خانواده های بزرگ به واحدهای کوچکتری تبدیل شدند,زندگی شبه روستایی جای خود را به زندگی شبه شهرنشینی و روابطی کم و بیش متفاوت داد و دیگر کسی به عشق نیاندیشید! و دیگر هیچ کس جز به منافع خود و جمع کوچکی در حد خانوار خویش نیاندیشید...
البته این ظاهر امر بود چون که صنعتی شدن بواقع اتفاق نیافتاد در نتیجه کارکرد واقعی قانون و خط کشی حقوق شهروندی بوقوع نپیوست ولی متاسفانه حرمت بزرگترها به سرعت رنگ باخت و چنین شد که می بینیم...
الان در دیار ما حقوق و قانون یک رویه بیمصرفند در حالیکه برزگتری و بزرگتری کردن هم دیگر سکه رایجی نیست و باید دربدر دنبال بزرگتری گشت که بواقع در حد و اندازه بزرگی کردن تصمیم بسازد و کوچکتری که حرمت نگاه دارد...
پ.ن: بعد از رفتن پدر بیشتر از همیشه حسرت گدشته های نه چندان دور آزارم می دهد...