وضعیت پدرمHypoxia+ Brain ischemia
برگشتم ، در حالیکه بابا با ضایعه مغزی گسترده و تنی دردناک،بدون تنفس مستقل هنوز در کما به سر می برد، تشخیص ابتدایی اشتباه بود، بابا با ایست تنفسی و سکته مغزی به اغماء رفت، داداشم هم در آن وضعیت بدون اینکه بداند در چه چاله ای می افتد پدرم را به تنها بیمارستانی که تخت ICUخالی داشته، منتقل می کند،بعد از اینکه به شهرمان رفتم و شرایط را بررسی کردم،متوجه شدم که با توجه به وضعیت وخیم سلامتی پدرم و احتمال کم بازگشت هشیاری، نگهداشتن وی در بیمارستان خصوصی که بیمه تامین اجتماعی را پشتیبانی نمی کند اشتباه بزرگی است،پس دست بکار شدم تا با گرفتن مشورت از متخصصین بیرون از بیمارستان بهتر تصمیم بگیرم،بماند که تاریخچه بستری بیمار را از چنگ این جماعت درآوردن چه مصیبتی بود و با نخبگان پزشکی این مملکت چه دردسرهایی داشتم،ولی به هر حال مطمئن شدم که ماندن پدرم در بیمارستانی که شبی نیم میلیون تومان!! هزینه می گیرد ،کمکی به بازگشت سلامتی او نخواهد کرد و این وضعیت می تواند بلند مدت و فرساینده باشد...
به سراغ دوستان و هم بازیهای قدیم محلمان رفتم و خوشبختانه یکی از آنها به تصادف روزگار رئیس بزرگترین بیمارستان دانشگاه علوم پزشکی شهرمان شده است!،وقتی شرایط را مطرح کردم با یکی از اساتید جراحی مغز و اعصاب که مسئول بخشهای مربوطه آن در بیمارستانش بود تماس گرفت و خواست که پرونده پزشکی بابا را ببیند،و او نیز هم مردانگی را تمام کرد و دستور پذیرش را داد و مارا از شر بیمارستان خصوصی کذایی نجات داد...
هنوز هم بابا در شرایط مشابهی به سر می برد و اتفاق جدیدی نیافتاده،و منتظر انتقال وی به بخش هستیم و در این فاصله در یک فضای کوچک و یک دستگاه برقی کمک تنفسی در دل بخش فوریتهای داخلی بیمارستان دوم است،ورم مغزی کاهش یافته و ورم جمجمه و بدنش نیز کمتر شده ولی دریغ از تغییرات سطح هشیاری که هنوز مایوس کننده به حساب می آید.
باید از یوسف و پپلا،آیدا و فرناز تشکر کنم که در این فاصله همدردیهایشان را دریغ نکردند، قدر سلامتی خود و بزرگترها را بدانید،با هیچ چیز قابل قیاس نیست.
دیشب یکی از این شبکه ها داشت رقص سماع صوفیهای قونیه را نشان میداد بی اختیار می خواستم با پدرم تماس بگیرم و نشانی کانال را بدهم که یادم آمد او الان نمیتواند از این چیزها لذت ببرد...
یکی دوشب از چند شب آخر که پدرم را به بخش فوریتهای داخلی انتقال داده بودم،شاهد رنج بی پایان مردمی بودم که در بالین مریضهایشان صدبار جان می سپرند و نمی میرند!!،صدای گریه و استقاصه و زنجموره پیر و جوان و زن و مرد و دارا و ندار و شهری و روستایی کنسرت استخوانسوز و قلب گدازی ساخته بود که به زور یک ام پی تری پلیر سعی داشتم از آن فرار کنم و ملغمه کنسرت سن ماتیوی باخ و تصویر هیاهوی بخش کذایی صحنه ای ساخته که فقط به درد فیلمها می خورد...
من روزگار دانشجویی دوستان پزشکم را به یاد می آورم که مثل پروانه به دور مریض می چرخیدند و تا صبح پلک نمی زدند،و حالا که جمیع رزیدنتها و انترنها و اکسترنها و استیودنتها در گوشه پشت پیشخوان پرستاری جمع شده و با موبایلهایشان حرف میزنند یا مشغول شوخی و چشم و ابرو آمدن برای هم هستند،راستی تا چند سال دیگر چه خواهد شد؟؟؟
پ.ن: در این مدت یکبار دیگه یادم آمد که چه بی قدر و ارزش در این دنیا زندگی می کنیم و ارزش همه ما آدمها فقط با چند گونی اسکناس اندازه گیری می شود،یادم آمد که پزشکی چه شغلی می توانست باشد که دیگر نیست و جماعتی که از ارزشهای آن دفاع می کنند چه کم تعداد شده اند،باور کردم فردا برای فرزندم روزگاری به مراتب سخت تر خواهد بود،سخت و ناشاد...
پ.ن: نمی دوانم چه در انتظار بابا است،ولی خودش همیشه آرزو داشت مرگ زمانی برسد که در بستر نباشد،امیدوارم معجزه ای چیزی اتفاق بیافتاد و دوباره بابا بزرگ یسنا سالم به جمع خانواده باز گردد.