چوبک و من و یک روز در سلاخ خانه
داستانی کوتاه از صادق چوبک با نام"پیراهن زرشکی" را می خواندم، در پلانی کوتاه از زندگی دو زن مرده شور در غسالخانه و آنچه آنان به زندگی و منافع آن تعبیر می کنندد،به یاد انشاء دوران دبیرستانم درباره حکایت یک روز در سلاخ خانه کشتارگاه قدیم شیراز افتادم و آدمهای به بیرون گود زندگی پرتاب شده و مشاغلی خاص چون غسل میٌت و کفن و دفن یکسره مرا برد به روزی که با یکی از دوستان به قصد کنجکاوی در احوالات آدمهای رعب انگیزی که باعنوان شغلی سلاخ! و چاقویی خون آلوده در پر شال از خواب برمی خیزند و به خواب می روند،به کشتارگاه رفتم...
معلم ادبیات دوران دبیرستانم برای این ماجراجوئیها و تجربه اندوزی در دل زندگی واقعی ارزش زیادی قائل بود و ما را به تصویر کردن چنین محیطهایی تشویق می کرد،در آن روزها شاید بیست و اندی پیش،هنوز فرهنگ لات بازی و جاهل منشی بخش عمده شخصیت قصاب و سلاخ جماعت را تشکیل می داد(گرچه هنوز هم چنین است!) و قدم گذاشتن به سرزمین و مقر سلطنتی آنان زهره شیر می خواست که من به همت و یاری!دوست هم محلی ام که خودش در معیت پدر محترم و مرحومش به شغل شریف شاگرد قصابی مشغول بود،به ذره ای ناچیز از این دل و جرات دست پیدا کردم و به قصد خرید چند جفت بی ناموسی! گوسفند به قصد کباب که دلیلی به مراتب سلاخ پسندتر از موضوع انشاء! بود راهی شدیم،اوٌل صبح محیط سلاخ خانه از قصابها و سلاخها موج می زد و جماعتی بداخم و هول انگیز که شوخی کوچکشان خط انداختن بر روی یکدیگر با تیزی یا استفاده از الفاظ کاملاً فرهنگی در نامیدن همدیگر است را زیارت کردم، بر حسب عادت لباس ساده ای بر تن داشتم ولی بازهم در میان جماعتی که کمربند زندانباف! بر کمرهایشان حکم شرکت در بزرگترین نبردهای تاریخ را داشت،بچه محصل نازک نارنجی بیش نبودم که از زبان قصابی هم جز یکی دو اصطلاح پیش پا افتاده چیزی نمی دانستم و حسابی توریست محسوب می شدم!.از قضا در همان هنگام گنده لات کشتارگاه که الان چندسالی است در پی بالا کشیده شدن با مقادیر معتنابهی طناب دارسینه کش قبرستان تشریف دارد!،در محوطه حاضر شد و با دورباش کورباشهای! حضار چشم ما هم به جمال حمزه گاوکش(در لفظ شیرازیها:حمزه گوویی!)روشن شد.او بعنوان اول شرور و لات و لوت شیرازی و صاحب یکی از قصابیهای بالا شهر و چندین گله داری، یکی از محورهای اصلی کشتارگاه و تقسیم کننده آن روز سهم قصابهای شیرازاز کشتار روزانه بود،ورودش مانند قدم گذاشتن پهلوانی به گود زورخانه گرامی داشته می شد و طول و تفصیلی داشت،این حمزه خان با هیکلی نتراشیده و نخراشیده و پوستی سرخ و بدرنگ واقعاً شباهتی خاص با لقبش داشت که خاک برایش خبر نبرد!.به هر تقدیر با پارتی همراهمان تا پایان تقسیم غنائم آن روز صبر کردیم و کله پز و دباغ و قصاب و سلاخ سهم خود بردند و ما ماندیم و چند جوجه سلاخ که ته مانده فتوحات آن روز را که همان عضو شریف قوچهای نر! است، البته به ظاهر به صورت زیرزمینی و قاچاق(گویا این عضو خرده کراهتی هم دارد!) و به قیمتی در حدود جفتی بیست تومان آن روز به ما فروختند و ما قبل از اینکه هرگونه تجارب! دیگری نصیبمان شود همین قدر را مغتنم شمرده و بخشی از غنائم را به منزل و توری کبایی و مابقی را به دفترانشایم انتقال دادم!.
پ.ن: غرض از این خاطرات یادی از مردمانی است که به هر صورتی از پهنه اجتماع و جریانهای زنده تر اجتماعی فاصله دارند و در آنچه انقلاب اطلاعاتی می نامیم، حضور ندارند ولی در زندگی مان با آنها سروکار داریم،آنها را می بینیم ولی گویی از سرزمینهایی بسیار دور و با زبانی متفاوت و دنیایی که از زمین تا آسمان فاصله دارد با یکدیگر روبرو می شویم، آنچه چوبک در داستان کوتاهش به خوبی نشان می دهد،دنیایی که به اندازه یک جسد و لباسهای تنش و دندان مصنوعی اش و خرده النگو و گوشواره هایش اهمیت دارد و بیرون آن و بیش آز آن اصلاً مفهموم نیست.چنین فاصله ای که شاید بیش از هر چیز دیگر در اثر توزیع ناعادلانه فرصت روی می دهد یا اتفاقی چون بر تشت طلا یا خشت خام افتادن آن را رقم میزند،تقصیر چه کسی است و برای گریز از تعارضات ناخواسته آن باید از چه کسی کمک خواست؟!.
پ.ن: من و چوبک گویا به فاصله 50 و اندی سال در یک دبیرستان درس خوانده ایم...