بی خبر از هزاره جات
اوایل انقلاب ،بارها پیش آمد که با افغانیهایی روبرو شوم که به گفته مرحوم پدرم یا سایرین،علیرغم لباسهای افغانی مندرس و ناآشنایی که بر تن داشتند،معلم،مهندس یا استاد دانشگاه خطاب می شدند و این همیشه شبیه دروغی مضحک به نظر می آمد!،کارگران ساختمانی که مسئله های فیزیک و ریاضی را به راحتی حل می کردند و سرایدارانی که روزگاری دانشجوی رشته پزشکی بودند...
جنایات گاه به گاهی که به افغانها نسبت می دادند،فوبیایی ناخواسته در ذهن بسیاری از ما ایرانیها کاشته بود که بواسطه نداشتن تجربه درک حضوری از کابل و هرات، قبل از چهار دهه گذشته،نمایی یکسان و منزجر کننده از افاغنه برایمان تصویر می کرد.همانطور که شاید بسیاری از اروپاییها ،ساکنین کمپهای پناهندگان را برای خودشان تصویر می کردند و هنوز هم ...
بادبادک باز به قلم توانای نویسنده افغان خالد حسینی،تلنگری بود بر ذهن خواب آلوده ام در توجیه رفتارهایی که قومی رنج کشیده و دیار پشت سر گذارده می توانند از خود بروز دهند،پس از مدتها پابه پای امیرجان،حسن و سهراب چشمانم نمناک شد و تاسف خوردم که چه دیر معنای غربت چشمان افغانها را فهمیده ام.سایت نویسنده
بهترین فراز کتاب معیارهایی بود که از ظلم افغانها در حق خودشان بر من آشکار شد،باورهای نژادی قبیله ای که سرزمینی را چنان چند پاره کرده که هنوز این چینی شکسته را کسی نتوانسته بند بیاندازد و بی گمان اصل اساسی در این جفای نیم قرن اخیر در حق آنان،نگاه فرادستی-فرودستی است که ایل و طایفه های افغان در حق هم روا داشته اند.
پ.ن: باید هرچه سریعتر فیلمی را که از اثری چنین دردناک ساخته شده بیابم،باید ببینم آنچه در سطور چنان دل به درد می آورد بر صفحه چه می کند؟!.
پ.ن: ترجمه خانمها گنجی و سلیمانزاده بسیار دلچسب بود و به تمامی حس را منتقل می کرد،دوستداران بالشهای خیس از پی تورق را به خواندنش توصیه اکید می کنم.