Friday, October 5, 2007

این تقدیر لعنتی


کیانا یک دختر کوچولوی ظریف و مودب بود که چند سال پیش هر وقت منزلشان بودیم در حین بازیهای کودکانه و نقاشیهایی که با هم می کشیدیم از من می خواست که هر چه زودتر یک دوست همبازی برایش دست و پا کنم!،تا بتواند در جمعهای خانوادگیمان هم دل و هم زبان او باشد،این همبازی مهیا شد و سال بعد در جسم و جان مهربان همسرم بود که فاجعه از راه رسید،خبردار شدیم مهرزاد و مریم در پی ابراز ناراحتی و دل دردهای کیانا که در این آخر دنیا توسط کسی چاره گشایی نشده بود،به شهر خودمان و اطباء همشهری مراجعه کردند و متاسفانه آزمایشهای اولیٌه حاکی از رخنه بلای بی درمانی به جان و تن کیانای عزیزمان بود،زندگی این زن و شوهر شاد وپر انرژی به یکباره به اسارت طوفانی خانمانسوز در آمد که کل زندگیشان را تهدید کرد،همه چیز را فروختند و ترتیب انتقالی به شهر خودمان فراهم آمد،شیمی درمانی و معالجات دردناکی شروع شد و در این میان فقط پدر و مادر و خانواده منسوبین نزدیک کیانا بودند که با پوست و گوشت ذره ذره آب شدنش را تجربه کردند و آب شدند،مهرزاد همیشه از طی شدن روند درمان کیانا می گفت و من همیشه از دلداری کیانا و وعده اینکه همبازیش دارد بزرگ می شود وباید کیانا خوب شود...

دیروز بتوسط همکاران خبردار شدم که آنچه می ترسیدیم برسرمان آمد و کیانا عزیز دیگر با ما نیست،تلفنی نتوانستم مهرزاد را بیابم ولی هفته آینده به دیدن دوستان درهم شکسته امان می روم گرچه نمی دانم باید از چه بگویم یا چگونه به صبر دعوتشان کنم،این تقدیر لعنتی...

blog comments powered by Disqus
Template Designed by Douglas Bowman - Updated to New Blogger by: Blogger Team
Modified for 3-Column Layout by Hoctro, a little change by PThemes