پست پانصدم وبلاگم را درسال 2008به ذهنهاي زيبا تقديم مي كنم
ديشب پس از مدتها فرصت ديدن فيلم فراهم شد و يك فانتزي بيادماندني رابا بازي كريستينا ريچي ديدم،فيلم در سال 2006براي اولين بار در فستيوال بين المللي تورنتو وسپس در فستيوال كن2007 نمايش يافته ولي براي نمايش عمومي تا 2008 صبركرده است و از اين لحاظ درجدول اكران فيلمهاي2008 قراردارد!.
فانتزي پنه لوپه به زندگي دختري مي پردازد كه گرفتار نفرين جادوگري متعلق به سه نسل پيش خانواده اش شده و محكوم است تا با صورت خوك زاده شود و سايه اين نفرين را تا طلوع عشق واقعي توسط اولين مردي كه او را با همين چهره دوست بدارد با خود همراه سازد.تا اينجا شايد چيزي جزفانتزيهاي والت ديسني و يك ديو و دلبر ديگردر فيلم به چشم نخورد ولي پنه لوپه درسايه تنهايي دوران كودكي و پناه بردن به كتابخانه و خود سازي شخصيتي تبديل به دختري مي شودكه توانايي باوركردن واقعيتهاي وجوديش را يافته و از حصار خانواده اشرافي اش مي گريزد تا زندگي را علارغم آنچه تاكنون ديده بياموزد و مردم شهرش را وا مي دارد تا با آنچه كه دردرون ذهن وشخصيت زيبايش وجود دارد آشنا شوند و ازاين طريق توجه تمام مردم شهر و تمامي مرداني كه روزي با ديدن چهره اش از خانه اش مي گريختند را به خود جلب مي كند و تا آنجا پيش مي رود كه بارخت عروسي به لحظه جادويي پاك كردن نفرين نزديك شود،ولي در همان هنگام با دقت در چهره داماد كه به نوعي با اجبار و نه عشق در پيشگاه كشيش ايستاده،انصراف داده و به درون خانه مي گريزد و در اتاق خودش با يادآوري تمام لحظات گذشته و مرداني كه به دروغ ابراز عشق كرده بودند،به اين نكته پي مي برد كه باور حقيقت وجودش از هر عشق ديگري گرانقدرتر است و درهمان لحظه نفرين رنگ مي بازد و معلوم ميشود كه اين ازدواج و ابراز عشق يك مرد نبوده است كه موجبات رستگاري را فراهم مي آورده، بلكه آموختن چگونه خويشتن خويش را باور كردن است كه نقطه واقعي تولد شخصيت محسوب مي شود...
پ.ن:داستان فيلم مرا به ياد كسي انداخت كه ازكودكي با نوعي ضايعه پوستي درصورتش روبرو بود و به جبرزمانه آموخت كه هيچگاه به اين ضايعه فكر نكند و هيچگاه از توضيح دادن در مورد اين واقعه براي غريبه ها فرار نكرد و چنان اين واقعيت به بخشي ازوجودش تبديل شد كه داشتن ذهن زيبا وتاثيري كه ذهن زيبا برديگران مي گذارد را مانيفست زندگي اش قرار داده است...