Monday, May 14, 2007

صمد بهرنگی و روح پرسشگری


داستان از اونجا شروع میشه که حاکم دیاری هرچه به مشاورین و وزرای خردمندش رجوع میکنه، نمی توانستند که پاسخ در خوری به پرسشهای بی پایان رعیت جوون و پرسشگری که مردم اون سرزمین رو به فکر کردن وا میداشت،تهیه کنند...
پرسشهای اون جوون خیلی ها رو به فکر انداخت و یواش یواش همه شروع کردند به پرسیدن..چرا؟واسه چی؟از کجا؟،حاکم که از قضا توسط سیستمهای دموکراتیک هم انتخاب نشده ود و پایانی بر حکومت خودش متصور نبود فقط یک چاره داشت و اونهم کوبیدن سر افعی بدست سایر مارها بود و اینگونه اولین پاپوش دنیا برای اولین پرسش بی پاسخ دنیا ساخته شد،با کمی کند وکاو در اعتقادات مردم اون دیار یکی از محکمات اعتقادی اونها رو انتخاب کرد و چو انداخت که اون جوون کارش به جایی رسیده که در مورد این موضوع هم پرسش میکنه! و دیگه نیازی نیست که براتون توضیح بدم که چطور اون جوون تکفیر شد و قس علیهذا...
به این تاریخ شرحه شرحه بشر رجوع کنید و ببینید که چگونه ادیان و پیروان راستینش بدست حکومتهای بت پرست و به حکم شرک به بتها قتل عام و نفی بلد میشدند و بعدها پیروان راستین مکاتب انسانی بدست حکام مذهبی و به گناه کفر به اصول مذاهب و اکنون به جمیع همه این گناهان به دست ایدئولوژیستها و مذهبیون وحاکمان سرمایه و هر آنکس که بر سر قدرتی غیر وابسته به قدرت مردم نشسته است قربانی می شوند ودستاویزی این چنینی برای خاموش کردن پرسشهای بی پایان جوانان بر می گزینند...
جوانی در تابستان 1318 بدنیا آمد و در سختی زیست و معلم شد و با نوشتن کتابهایی ساده و در فهم کودکانی نوسواد،پرسشهای بسیاری برای آن نسل بجا گذارد و خود پیش از یافتن پاسخهای کافی در تابستانی کمی دورتر فقط 29 بهار دورتر جان گرانمایه به آبهای ارس سپرد و اینگونه دفتر یک زندگی پر از پرسش را بست،اینکه صمد بهرنگی که بود یا به چه می اندیشید و آبشخور سیاسی اش به کدام دسته و گروه شباهت داشت،اصلا مهم نیست ،من 7ساله بودم که با یک بغل کتابهای کاغذ کاهی و جلد مقوایی او آشنا شدم و بدون دیدن رنج زندگی که از آن می گفت در پای کلماتش رنج مردم رو مزه مزه کردم،من هیچوقت سیاسی نشدم و هیچوقت هیچ مرام حزبی رو قبول نکردم وحکایت مردمان تهیدست صمد رو همیشه با خودم حفظ کردم،در همان کودکی از کتابدار مدرسه که دفتردار با حفظ سمت! هم بود پرسیدم از کتابهای جدید بهرنگی چیزی در کتابخانه مدرسه نداریم؟؟ و او دستپاچه مادرم رو به مدرسه خواست و هشدار داد که دنبال این جور کتابها نگردم و صمد هم سالیان ساله که مرده و کتاب جدیدی نداره! و من یاد گرفتم که دیگه هیچوقت در مدرسه و دانشگاه صحبتی از صمد نکنم و نمیدونستم که چرا؟،فقط به من هشدار داده بودند ولی کتابهایش رو حفظ کردم و بعدها در اولین فرصت برای کودکانی آنسوی دنیا که تازه به خواندن مشغول شده بودند فرستادم و امروز سخت دلم برای آن داستانها تنگ شده و از خود می پرسم،این پرسشها با ما چه کرد؟
چرا25 سال پس از مرگ او بایستی نویسنده دیگری تلاش کند با نقدی سخیف و دلایلی بی پایه محبت صمد را از دلها بزداید؟،چرا و به چه علت داستانهای ساده و بی آلایش یک نویسنده که عموماً برای کودکان نوشته شده بود پس از 30 سال نیاز به بازبینی و صغرا و کبرا دارد و چسباندن این وصله یا آن برچسب چه دردی دوا می کند؟ و این در حالی است که صمد به گواهی دست نوشته هایش هیچگاه ادعایی در نویسندگی نداشت و همیشه بدنبال نقد آثارش توسط مخاطبان اصلیش یعنی خود کودکان دبستانی بود،به هر تقدیر به یاد و خاطره جوانی که پرسشهای زیادی داشت و بخشی از کودکی و شوق کتاب خواندن رو به تصاویری که از نوشته هایش دارم مدیونم،به احترامش سر فرود می آورم،یادت بخیر صمد بهرنگی...
پ.ن: آن نقد دلگیر کننده را از صاحب داستان زیبای" اگه بابام بمیره" خواندم و سعی دارم خاطره خوش آن داستانش را با نظرات لایتچسبکش! خراب نکنم.
پ.ن: داستانهای صمد را اینجا بخوانید: لینک

blog comments powered by Disqus
Template Designed by Douglas Bowman - Updated to New Blogger by: Blogger Team
Modified for 3-Column Layout by Hoctro, a little change by PThemes